|
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته دررا هم قفل کرده داماد سروسیمه پشت درراه میره داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه می شه مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.
برچسبها: عشقعشق واقعیعاشق واقعیعاشقان واقعیکلبه ی عشقloveداستانداستان عاشقانهخداستان های عاشقانهجدیدترین داستان های عاشقانهبهترین داستان های عاشقانهجالب ترین داستان های عاشقانهباحالترین داستان های عاشقانهعاشقانه ترین داستان هاداستان های عاشقانه واقعیداستان های کوتاه عاشقانهداستان های پنداموز عاشقانه @@@@@@@@@@@@-----------**ادامه مطلب**-----------@@@@@@@@@@@@ [ سه شنبه 14 آذر 1391
] [ 12:5 ] [ @---میلاد---@ ] |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |